صائب تبریزی:دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمیداند چو آتش شعلهور شد آب از روغن نمیداند
❈۱❈
دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمیداند
چو آتش شعلهور شد آب از روغن نمیداند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمیداند
❈۲❈
نمیافتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمیداند
ز شکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمیداند
❈۳❈
ز آتش دور میگردد از آن دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمیداند
مگر خط نرم سازد دل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمیداند
❈۴❈
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمیداند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمیداند
کامنت ها