صائب تبریزی:سخنی کز دل بیتاب بود پردارد نامه شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
❈۱❈
سخنی کز دل بیتاب بود پردارد
نامه شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
پوست بر پیکر من قلعه آهن شده است
رگ ز خشکی به تنم جلوه نشتر دارد
❈۲❈
خبر از گوهر اسرار ندارد غواص
این محیط از نفس سوخته عنبر دارد
خانه از بحر جدا ساخت به یک قطره آب
دل پر آبله ای بحر ز گوهر دارد
❈۳❈
تخم چون سوخت، پریشان نکند دهقانش
دل سودازده جمعیت دیگر دارد
گوش تا گوش زمین پر ز گرانباران است
هیچ کس نیست که باری ز دلی دارد
❈۴❈
از خط افسرده نشد گرمی هنگامه حسن
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
کامنت ها