صائب تبریزی:نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد تحفه سوختگان مشت شراری باشد
❈۱❈
نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد
تحفه سوختگان مشت شراری باشد
باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه
من نه آنم که مرا باغ و حصاری باشد
❈۲❈
غنچه آبله ام، برگ قناعت دارم
روزی من ز دو عالم سر خاری باشد
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
❈۳❈
گل داغی که ازو سینه ندزدی امروز
در شبستان کفن لاله عذاری باشد
خس و خاری که ز راه دگران برداری
در دل خاک ترا باغ و بهاری باشد
❈۴❈
به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص
هر سر موی تو مشغول به کاری باشد
زنده در گور کند حشر مکافات ترا
بر دل موری اگر از تو غباری باشد
❈۵❈
عشق بیهوده سر تربیت او دارد
صائب آن نیست که شایسته کاری باشد
کامنت ها