صائب تبریزی:سر آشفته ز دستار بسامان نشود جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
❈۱❈
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
❈۲❈
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
❈۳❈
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
❈۴❈
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
❈۵❈
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
❈۶❈
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
کامنت ها