صائب تبریزی:کو سرو قامتی که دل من ز جا برد زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
❈۱❈
کو سرو قامتی که دل من ز جا برد
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
❈۲❈
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گرتیرگی ز خویش آب بقابرد
❈۳❈
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
❈۴❈
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
❈۵❈
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
❈۶❈
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
کامنت ها