صائب تبریزی:مکتوب من به خدمت جانان که میبرد برگ خزان رسیده به بستان که میبرد
❈۱❈
مکتوب من به خدمت جانان که میبرد
برگ خزان رسیده به بستان که میبرد
دیوانهای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که میبرد
❈۲❈
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر
طفل یتیم را به گلستان که میبرد
جز من که باغ خویشتن از خانه کردهام
در نوبهار سر به گریبان که میبرد
❈۳❈
جز قطرههای آبله پای رهروان
لبتشنگی ز خار مغیلان که میبرد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که میبرد
❈۴❈
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که میبرد
جوش شراب دایم و از گل دوهفته است
از پای خُم مرا به گلستان که میبرد
❈۵❈
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که میبرد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که میبرد
کامنت ها