گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

صائب تبریزی:پیرانه سر همای سعادت به من رسید وقت زوال سایه دولت به من رسید

❈۱❈
پیرانه سر همای سعادت به من رسید وقت زوال سایه دولت به من رسید
فردی نمانده بود ز مجموعه حواس در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید
❈۲❈
پیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریخت بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
❈۳❈
شد مهربان سپهر به من آخر حیات در وقت صبح خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد درد شرابخانه قسمت به من رسید
❈۴❈
شد سینه چاک همچو صدف استخوان من تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید
زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار پنداشتم که صبح قیامت به من رسید
❈۵❈
صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد این فیضها ز گوشه عزلت به من رسید
چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید
❈۶❈
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود روزی که درد وداغ محبت به من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان تا گرد کاروان حلاوت به من رسید
❈۷❈
هر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشت یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید
این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید

فایل صوتی دیوان اشعار غزل شمارهٔ ۴۳۱۸

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

اکبر معینی
2013-03-10T17:43:02
ابیاتی از این غزل ذکر نشده که در ذیل غزل را به صورت کامل اورده ایمپـیرانه سـر همـای سـعـادت بـه مـن رسـید وقــت زوال ســایـه دولــت بــه مـن رســیـد فـردی نـمـانـده بــود ز مـجــمـوعــه حــواس در فرصتـی که نوبـت عشرت بـه من رسـید پـیمـانه ام ز رعـشـه پـیری بـه خـاک ریخـت بـعـد از هـزار دور کـه نـوبـت بـه مـن رسـیـد بــی آســیـا ز دانـه چــه لـذت بــرد کـسـی دندان نمانده بـود چـو نعـمت بـه من رسـید شـد مـهـربــان سـپـهـر بـه مـن آخـر حـیـات در وقت صـبـح خـواب فراغـت بـه من رسـید صـافـی کـه بـود قـسـمـت یاران رفـتـه شـد درد شـرابــخـانـه قـسـمـت بــه مـن رسـیـد شد سینه چاک همچو صدف استـخوان من تــا قـطـره ای ز ابــر مـروت بــه مـن رســیـد زان خــنـده ای کــه بــر رخ مـن کــرد روزگـار پـنداشـتـم که صـبـح قـیامت بـه من رسـید صـیاد بـی کـمـین بـه شـکـاری نمـی رسـد این فـیضـها ز گـوشـه عـزلـت بـه من رسـید چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست تـا گوشه ای ز عالم وحـشت بـه من رسید مـجـنـون غـبــار دامـن صـحـرای غـیـب بــود روزی کـه درد وداغ مـحـبـت بـه مـن رسـیـد از زهـر سـبــز شـد پـروبــالـم چـو طـوطـیـان تــا گــرد کــاروان حــلــاوت بــه مـن رســیـد هر نشأه ای که در جـگرخـم ذخـیره داشـت یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید این خـوشه های گوهر سـیراب همچـو تـاک صـائب ز فـیض اشـک ندامت بـه من رسـید