صائب تبریزی:حاشا که زعاشق سخن کام برآید از سینه آتش نفس خام برآید
❈۱❈
حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
❈۲❈
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید
❈۳❈
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید
❈۴❈
بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
کامنت ها