صائب تبریزی:بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زر کند کریم به سایل نهفته احسان زر
❈۱❈
بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زر
کند کریم به سایل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار
که گل دهدبه نسیم سحر به دامان زر
❈۲❈
مدارحاصل خود را ز غمگساردریغ
که می دهند به می بی دریغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند
که هست برگ خزان پیش باددستان زر
❈۳❈
همان ز حرص پرددیده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شیر
شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر
❈۴❈
نبسته است چنان فلس را به تن ماهی
که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلای خداچون رودبه همیان زر
❈۵❈
ز ریگ روغن بادام می کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
کامنت ها