صائب تبریزی:رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
❈۱❈
رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش
نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش
❈۲❈
چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست
گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش
ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش
❈۳❈
عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست
نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !
❈۴❈
به شکر خنده شادی گذرد ایامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش
چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش
❈۵❈
صائب از شرم همان حلقه بیرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش
کامنت ها