صائب تبریزی:کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
❈۱❈
کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
❈۲❈
از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش
وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار
ازسویدای دل خویش کند دانه خویش
❈۳❈
عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد
که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش
باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
کامنت ها