صائب تبریزی:خوشا سری که سرگشتگی رهانندش به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
❈۱❈
خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
❈۲❈
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
❈۳❈
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
❈۴❈
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
❈۵❈
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
❈۶❈
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
کامنت ها