صائب تبریزی:به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
❈۱❈
به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش
❈۲❈
گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خریدارش؟
مرا به دام کشیده است نازک اندامی
که هم زموی میان خودست زنارش
❈۳❈
کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی
که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش
به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست
بغل گشاده به منصور می دود دارش
❈۴❈
شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش
❈۵❈
که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پریشان نگشت دستارش
کامنت ها