صائب تبریزی:چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش که گرد سرمه نریزد ز طرف دامانش
❈۱❈
چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
که گرد سرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون میگشاید از رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فتانش
❈۲❈
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید از احسانش
دگر به رشته تدبیر برنمیآید
نگاه هر که فتد بر چه زنخدانش
❈۳❈
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش ز گوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
❈۴❈
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
ز بس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور، چهره خود را شکفته میدارم
چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
❈۵❈
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بود گلستانش
به راه عشق قدم را شمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
❈۶❈
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
کامنت ها