صائب تبریزی:جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش بیمار ندیدم که توان مرد برایش
❈۱❈
جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش
بیمار ندیدم که توان مرد برایش
ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش
❈۲❈
دربسته نازست سراپرده محمل
بیرون مرو ازراه به آواز درایش
هر سو که رود،درحرم کعبه کند سیر
آن را که بود ازدل خود قبله نمایش
❈۳❈
بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت
دل تیره کند سایه اقبال همایش
هرعقده مشکل که به ناخن نگشاید
از آه سحرگاه بود عقده گشایش
❈۴❈
چون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافر
بسیار خورد خون که فتد باز به جایش
ازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟
صائب که زند موج پریزاد، سرایش
کامنت ها