صائب تبریزی:شده است از شوق تیغ جان ستانش وبال خضر، عمر جاودانش
❈۱❈
شده است از شوق تیغ جان ستانش
وبال خضر، عمر جاودانش
به جای نافه دل بر خاک ریزد
ز زلف و کاکل عنبرفشانش
❈۲❈
غبار آلوده گرد کسادی است
نسیم پیرهن در کاروانش
چه باغ است این که دلها را کند آب
ز پشت در صدای باغبانش
❈۳❈
ز حیرت آنقدر فرصت ندارم
که درد خود کنم خاطرنشانش
چنان ناسازگارست آن جفا جوی
که نتوان ساخت پیغام از زبانش
❈۴❈
ندارد برگ سبزی رنگ، صائب
با این سامان ز باغ و بوستانش
کامنت ها