صائب تبریزی:چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغ ز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ
❈۱❈
چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغ
ز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ
سبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیم
نیم به خاطر نازکدلان گران درباغ
❈۲❈
فتاده ایم پی هم چو برگهای خزان
اگر چه یک دوسه روزیم میهمان درباغ
ز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخور
که شد ز بوی گل آماده کاروان درباغ
❈۳❈
بگیر خون خود از جام ارغوانی رنگ
که یک دو هفته بود جوش ارغوان درباغ
ز نارسایی مشرب، میان باده کشان
خجل ز خشکی خویشم چو آشیان درباغ
❈۴❈
چو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آریم یک زمان درباغ
مرا که چشم به پای خودست چون نرگس
چه سود ازین که بود منزل و مکان درباغ ؟
❈۵❈
ترست از عرق شرم جیب و دامن گل
شب گذشته که بوده است میهمان درباغ ؟
که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل ؟
که برق می جهد از چشم بلبلان درباغ
❈۶❈
دلیل تنگدلی بس بود همین صائب
که همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ
کامنت ها