صائب تبریزی:داده است بس که سینه صافم جلای اشک گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
❈۱❈
داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
❈۲❈
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
از چشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تو این چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
❈۳❈
کوتاه می شود ز گره رشته، وز گره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم در نظر
رخسار زعفرانیم از رشته های اشک
❈۴❈
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
❈۵❈
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرا اشتهای اشک
شد بحر و کان ز ریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه ز شکر عطای اشک
❈۶❈
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم از لقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم ز کثرت مد رسای اشک
❈۷❈
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
کامنت ها