گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

صائب تبریزی:ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

❈۱❈
ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم
دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم
❈۲❈
در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم
❈۳❈
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم
چون زلف هرکه را که فتد کار در گره با دست خشک عقده گشا همچو شانه‌ایم
❈۴❈
دایم کمان چرخ بود در کمین ما در خاکدان دهر همانا نشانه‌ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می‌کند ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم
❈۵❈
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست هرچند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم
❈۶❈
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد سرگشته‌تر ز طوطی آیینه خانه‌ایم
صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

فایل صوتی دیوان اشعار غزل شمارهٔ ۵۸۶۶

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

سایه های بیداری سایه های بیداری
2011-04-03T02:47:52
با عرض سلام و ادب خدمت شما عزیزان :در مصرع دوم از بیت سوم ، چنین به نظر میرسد که اگر کاما ( ، ) را بعد از حرف ( و ) قرار دهیم ، معنی و مفهوم بیت بیشتر نمایان خواهد شد . در مصرع اول ، شاعر از حاصل مرگ و حیات میپرسد و در مصرع دوم خود به آن پاسخ میدهد :حاصل حیات : در زندگی به خواب حاصل مرگ : به مردن فسانه ایمپس اگر با این دید به بیت مزبور نگاه کنیم ، این چنین خواهد بود :از ما مپرس حاصل مرگ و حیات ---- در زندگی به خواب و ، به مردن فسانه ایم . متشکرم .
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
2018-11-12T21:34:26
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات رادر زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم . صائبحوض یخ بسته بود . پیرمرد از مجلس فاتحه بیرون زد .کفش های کهنه اش را از کیسه پلاستیکی بیرون آورد . کیسه ی پلاستیکی را باد بُرد ... به کوچه ی پنجم که رسید صدای حمد و سوره رنگ باخته بود ، و صدای کوبه دار یک قالی ، و زنگ دوچرخه ی بچه ها بود که جاندار به نظر می آمد . هوسِ آبگوشت کرده بود . هوسِ لیمو امانی و گوشت ... باغچه ها از برف پر شده بودند . پسرکی داشت کلیات سعدی را ورق می زد . پیرمرد کنار پسرک نشست و به کت سبز کشمشی او خیره شد . یادش آمد که وقتی به سن پسرک بود یکی عین همین کت سبز کشمشی را داشته است ...آهی کشید و بلند شد از پنجره ای که هنوز هم به رنگ آبی تیره بود داخل اتاق را نگاه کرد . برق رفته بود . گوشه ی طاقچه ، گردسوزی را روشن کرده بودند . گردسوز مدام پِت پِت می کرد . دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد . سرش را چرخاند ، و با دقتِ تمام به برف های باغچه نگاه کرد . انگار برف ها برایش آشناتر از باغچه بودند ... صدای چرخ خیاطی می آمد . حدس زد که امروز باید یکشنبه باشد . خوب یادش می آمد که یکشنبه ها زنش چشم هایش را مدام تنگ و پشت هم سوزن چرخ خیاطی را نخ می کرد، و پارگی لباس ها را می دوخت ... شب بود اما پیرمرد دلش صبحانه می خواست . به سمت قالی ها رفت . کُرک های قالی را بو کرد . دلش می خواست دیکته بنویسد . دوست داشت مداد رنگی بتراشد . جوجه اردک بکشد ، جوجه اردک زشت . توتِ قرمز بخورد و دور دهانش را پاک نکند . آب باران در کفش هایش سوراخش برود . به جای کمربند ، بند شیرینی به کمرش ببندد . در خرابه ها سرپا بشاشد . گوجه ی کال گاز بزند و تف کند . از خوش رنگی بال کفشدوزک ها ذوق کند . از دست وزوز مگس ها عصبانی شود ... گردسوز هنوز پت پت می کرد . پیرمرد آماده شد که پالختی روی برف ها بالا و پایین بپرد ، اما هر چه کرد کفش های کهنه اش از پایش در نیامد . صبح شده بود . باد پلاستیک کفش هایش را برایش آورده بود . خودش را دید که دوباره وارد مجلس فاتحه می شود . صدای حمد و سوره می آمد . احمد آذرکمان ـ فشافویه . 21 آبان 97