صائب تبریزی:شد خشک از گشودن لب آبروی من آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من
❈۱❈
شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من
خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
❈۲❈
خون مشک در پیاله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من
از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من
❈۳❈
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من
تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من
❈۴❈
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
کامنت ها