صائب تبریزی:تا ز رخسار چو مه پرده برانداختهای سوز خورشید به جان قمر انداختهای
❈۱❈
تا ز رخسار چو مه پرده برانداختهای
سوز خورشید به جان قمر انداختهای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداختهای
❈۲❈
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداختهای؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل به در انداختهای؟
❈۳❈
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداختهای؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم میریزد
خار در دیده اهل نظر انداختهای
❈۴❈
نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداختهای
شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دوصد خانه برانداختهای
❈۵❈
دل شب مجلس اغیار برافروختهای
کار صائب به دعای سحر انداختهای
کامنت ها