صائب تبریزی:گرفته است مرا در میان تماشایی که در خیال نیاورده هیچ بینایی
❈۱❈
گرفته است مرا در میان تماشایی
که در خیال نیاورده هیچ بینایی
بر آستان تو دل از شکسته پایان است
اگر چه می کشدم دیده هر نفس جایی
❈۲❈
همین نه بهر سلیمان کشیده اند بساط
که هست در دل هر مور مجلس آرایی
چسان ز کار تو غافل شوند بینایان؟
که هست جنبش هر موی کارفرمایی
❈۳❈
نمانده است ز اقبال عشق در دل من
به غیر ترک تمنا دگر تمنایی
کجاست جذبه توفیق دست ما گیرد؟
که می کشیم ز دنبال کاروان پایی
❈۴❈
خمش چو آب گهر می رویم تا دریا
نچیده ایم به خود همچو سیل غوغایی
سپهر سبزه خوابیده ای است در قدمش
که دیده است به این رتبه سرو بالایی؟
❈۵❈
به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست در دل پر خون من دلارایی
مرا که پاره دل ماهپاره گردیده است
نیایدم به نظر هیچ ماه سیمایی
❈۶❈
گران به سنگ ملامت شده است این مجنون
فغان که نیست درین شهر طفل بینایی
به جان رسیدم ازین شهر بند پروحشت
جنون کجاست که خود را کشم به صحرایی
❈۷❈
به آفتاب جهانتاب کی رسد صائب؟
اگر چه در سر هر ذره هست سودایی
کامنت ها