صفی علیشاه:مراد از نور اینجا صرف ذاتست باو قایم وجود ممکنات است
❈۱❈
مراد از نور اینجا صرف ذاتست
باو قایم وجود ممکنات است
زمین و آسمان تنها نه بر پاست
ازوبل ظاهر از وی کل اشیاءست
❈۲❈
زمین و آسمان بی آزمایش
چه ز اشیاء اعظم است اندر نمایش
در آن هستند اشیاء جمله داخل
از آنرو این مثل را شد مماثل
❈۳❈
زمین و آسمان معنوی هم
اشارت دان بعقل و نفس اکرم
مراد آن نور بد کاصل وجود است
تمام ماسوا را زو نمود است
❈۴❈
ز هستی در جهان پیداتری نیست
وز او اندر تجلی اظهری نیست
نبینی چون تو چیزی غیر محسوس
نداری چاره از مصباح و فانوس
❈۵❈
از آن بهر تو حق آن را مثل کرد
بصورت نور معنی ار بدل کرد
وگر نه آنچه در اوج و حضیضند
زنور و ظلمت از وی مستقیضند
❈۶❈
نه پنداری که ظلمت غیر نور است
حق از این هر دو در عین ظهور است
ولی چون نسبت ظلمت بعید است
مثل بر نور زد کاقرب بدید است
❈۷❈
پس الله نور صرف و ذات بحت است
منزه از حدود فوق و تحت است
وجود بحت بیشرط و بسیط است
بکل ماسوا نورش محیط است
❈۸❈
زجاجه قلب و روح آمد چو مصباح
شجر نفس و بدن مشکوه وضاح
ترا مصباح روح از حق منیر است
تن از مصباح روحت مستنیر است
❈۹❈
جسد را هست منفذهای مشهور
که تا بد زان منافذ بر برون نور
چو مشکوتی که اند روی سراجست
بروی آن سراج از دل زجاج است
❈۱۰❈
شود نور حیاه از قلب انشا
نماید پس سرایت اندر اعضا
زهر منفذ بنوعی جلوه گر شد
توان دیدن چوساری در بصر شد
❈۱۱❈
بدینسان شم و لمس و ذوق و سمعت
دهد هر یک نشان از نور جمعت
چنین دان پنج حس باطنت را
که مرآتند روح فاطنت را
❈۱۲❈
تو را دل مستنیر از نور روح است
تطورها ز نفس پرفتوح است
بود از هیکل این مصباح رخشان
مثال کوکب از گردون نمایان
❈۱۳❈
و یا چون شعلهئی در لیل دیجور
بصحرائی نمایان باشد از دور
اگر نزدیک باشد این سراجت
بود تمییز قندیل و زجاجت
❈۱۴❈
ز مشکوه و زجاجت ور که دوری
نباشد هیچ پیدا غیر نوری
چراغ از دور بر هر دیده در شب
نماید در بیابان همچو کوکب
❈۱۵❈
که باشد ضو و تابش را بغایت
از آنرو در مثل باشد نهایت
بود روشن خود این مصباح میمون
از آن فرخ درختی کوست زیتون
❈۱۶❈
نکو دانند ارباب مدارک
که زیتون را چرا خواند مبارک
درختی بود کاول در زمین رست
به بیت انبیا و مرسلین رست
❈۱۷❈
دگر نفعش فزون شد درمداوا
دگر دهنش ز ادهان باشد اصفا
کنی از وی چراغی گر تو روشن
ازو اصفا نیابی هیچ روغن
❈۱۸❈
از آنرو حقتعالی او تبارک
بقرآن خواند زیتون را مبارک
چنان کز روغنت روشن سراجست
ز روغن هر چراغی لاعلاج است
❈۱۹❈
تطورهای نفس پر فتوحت
کند امداد بر مصباح روحت
نمایشها که هست از حال نفس است
حیات روح و دل ز امداد نفس است
❈۲۰❈
چو مصباحی که از زیت است روشن
مثالش را شجر فرمود ذوالمن
وجود او نه واجب نه محل است
بلا شرقی و لا غربی مثال است
❈۲۱❈
ز استعداد پنداری که بینار
همی خواهد بر افروزد بیک بار
بود یعنی فعالش بی ز تشکیک
بفعل روح بیاندازه نزدیک
❈۲۲❈
دگر نور وجود و نور عقل است
که از نور علی نورت بنقل است
منور قلب و جسم اندر مقامت
بنور روح و عقل آمد مدامت
❈۲۳❈
باین معنی بود «نور علی نور»
مراتب را چنین گفتند جمهور
کامنت ها