صفی علیشاه:حدیث از مجمعالاهوات گویم ز حب یار بیهمتات گویم
❈۱❈
حدیث از مجمعالاهوات گویم
ز حب یار بیهمتات گویم
جمال مطلق است آنحسن جامع
هر آن حبی بسوی اوست راجع
❈۲❈
بحسن خویش بود او را تعلق
که پیدا گشت در اشیاء تعشق
هواها جمله رشح آن هوایند
مربای همان آب و هوایند
❈۳❈
بسر هاشور آن شیرین شعار است
بدلها عشق آن عذرا عذار است
بمجنون او ز عشق خود عنان داد
پی روپوش لیلی را نشان داد
❈۴❈
جز او را نیست حسنی یا جمالی
بدلداری و دل بردن کمالی
جز او کبود که تا باشد جمالش
همه او بود حسن بیمثالش
❈۵❈
بود چون نیست غیری در میانه
باین و آن محبتها بهانه
از آن غیرت که او بر حسن خود داشت
کجا محبوبی الاخویش بگذاشت
❈۶❈
خود این اشیاء که بیرون از حسابند
ز عکس حسن او در عشق و تابند
بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست
بدون میل و حب شیئی بپانیست
❈۷❈
یکی میلش نهان از چشم ما شد
یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد
همه اشیاء ز عالی تا بسافل
بهم ناچار محبوبند و مایل
❈۸❈
حقیقت خلق اینعالم بحب شد
که او خود ناظر و منظور خود بد
تجلی کرد و خود بر خویش بنمود
نبد غیری خود او دید و خود او بود
❈۹❈
حقایق جمله مجلای کمالند
تجلی گاه انوار جمالند
خود از «احببت ان اعرف» عیانست
که عالم عکس حب دلستالست
❈۱۰❈
ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت
جمال خویش در مرآت خود داشت
از آن افتاد عکسی و جهان شد
زمین و آسمان و جسم و جان شد
❈۱۱❈
گلستان شد جهان از عکس رویش
بهر جا تافت رخسار نکویش
بگندم تافت آدم را زره برد
مگو گندم که آنخال سیه برد
❈۱۲❈
نه گندم دانه پیغمبر فریب است
بلای راه ما خال حبیب است
مراد از خال وخط جلوات ذاتست
نمایشهای اسماء و صفاتست
❈۱۳❈
مبادا صورت لفظت زند راه
نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه
کمند زلف او شد ظل ممدود
نباشد حلقی از آنحلقه مردود
❈۱۴❈
لبش برد از لطافت هوش مستان
نگاهش بست چشم و گوش مستان
دهانش خلق را در حیرت افکند
که گفتار از کجا بود و شکر خند
❈۱۵❈
میان بست و میانش بستنی بود
بموئنی کاف ونون پیوستنی بود
ببزم آمد یکی بنمود قامت
همی بینی ز پی کاید قیامت
❈۱۶❈
قیامتها جز از بالای او نیست
سری نبود که در سودای او نیست
گره بگوشد از گیسوی پرچین
بهرچین حلقهها بست از مجانین
❈۱۷❈
بموئی بسته از دلهای خسته
شکسته بسته هر سو دسته دسته
به پیش چشم او هر سو فتاده
ز بیماران دل بر مرگ داده
❈۱۸❈
لبش سرچشه آب حیاتست
ز بهر عارف از وی وارداتست
نگنجد لطف لعلش در عبارت
نیاید وصف ذاتش در اشارت
❈۱۹❈
صفی زان لب حیات جاودان یافت
شکرها خضر وقت عارفان یافت
شکرهای لبش چبود لطایف
رسد زان اهل معنی را وظایف
❈۲۰❈
صفی را برد زور باده از دست
نگردد از قدحهای صور مست
کشد ساغر همی زان چشم مخمور
که چشم بد ز چشم او بود دور
❈۲۱❈
کند کسی ساغر و پیمانه مستش
که دل بر آندو چشم می پرستش
ز صورتها نماید سیر معنی
نبیند مرد معنی غیر معنی
❈۲۲❈
توبینی خال و خط،من جمع و فرقش
تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش
ز خال تیره بینم وحدتش را
ز خطها هم ظهور کثرتش را
❈۲۳❈
چو اینها پردهای حسن یارند
نقاب آنجمال و آن عذارند
بر آن رخسار روزافزون حجابند
چو گلها کان حجاب روی آبند
❈۲۴❈
حجاب از بهر آن بر روی خود بست
که تا بیند که بی می زو شود مست
شرابش را بدل ریزد نه در خم
بعشق او ز سر خیزد نه از دم
❈۲۵❈
نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت
بجستجوی خود پس انجمن ساخت
عقول انجمن را مختلف کرد
هر آن یک را بجائی معتکف کرد
❈۲۶❈
یکی را ساخت پابند سلاسل
یکی را کرد سرگرم رسائل
یکی را شد فرو در دیده و دل
یکی را راه وصل افتاد مشکل
❈۲۷❈
یکی بارش نکو بر منزل افتاد
یکی راجستجو بیحاصل افتاد
یکی دیدش میان جمع و نشناخت
یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت
❈۲۸❈
یکی را چشم بینا داد و نوری
که در جمعش ببیند بیقصوری
نباشد هیچ حاجت جستجو را
نشد غایب که تاکس جوید او را
❈۲۹❈
یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش
گزید او لب بر این یعنی که خاموش
یکی اندر حقیقت جست رازش
یکی آمد گرفتار مجازش
❈۳۰❈
بحسن او جلوهگر در آب و گل شد
هم آدم عشق اورا متحمل شد
زمین و آسمان از وی ابا کرد
مگر آدم که حمل این بلا کرد
❈۳۱❈
چون انسانرا نبود آندیده و حد
که ببنندش همه آنسان که باید
بنادر شد که بیند بیوسایط
یکی رو نکویش در روابط
❈۳۲❈
لهذا ما سوارا کرد اسباب
که پوید سوی او هر کس ازین باب
به بیند روی خوبش را در آئین
چو روی آب صاف اندر ریاحین
❈۳۳❈
بهر شیئی ز حسن بیمثالش
نشانی هشت بهر اتصالش
صفا بر گل لطافت بر سمن داد
بسرو اندام و بر سنبل شکن داد
❈۳۴❈
چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع
در او شد جمع کل حسن صانع
ز ملک عقل تا شهر هیولا
ز صورت باز هم تا جمع اسما
❈۳۵❈
که هست از حسن او هر یک دلایل
در اسنان جلوهگر گشت آنشمایل
یکی در دید خود کامل نظر بود
شراری هم ز عشقش بر جگر بود
❈۳۶❈
بعالمهای معنی ره سپر گشت
بر او شاه عوالم جلوه گر گشت
نگاری از حقیقت جلوهگر گشت
عیان اندر مرایای صور گشت
❈۳۷❈
صور هم ز اوست لیکن در صناعت
مکن بر صورت ار مردی قناعت
بنزد اهل معنی حب اکمل
نزیبد جز که بر محبوب اول
کامنت ها