صفی علیشاه:کنم تفسیر مکر از بهر عارف وی ارداف نعمر شد با مخالف
❈۱❈
کنم تفسیر مکر از بهر عارف
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
❈۲❈
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
❈۳❈
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
❈۴❈
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
❈۵❈
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
❈۶❈
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
❈۷❈
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
❈۸❈
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
❈۹❈
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
❈۱۰❈
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
❈۱۱❈
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
❈۱۲❈
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
❈۱۳❈
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
❈۱۴❈
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
❈۱۵❈
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
❈۱۶❈
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
❈۱۷❈
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
❈۱۸❈
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
❈۱۹❈
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
❈۲۰❈
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
❈۲۱❈
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
❈۲۲❈
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
❈۲۳❈
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
❈۲۴❈
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
❈۲۵❈
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
❈۲۶❈
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
❈۲۷❈
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
❈۲۸❈
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
❈۲۹❈
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
❈۳۰❈
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
❈۳۱❈
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
❈۳۲❈
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
❈۳۳❈
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
❈۳۴❈
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
❈۳۵❈
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
❈۳۶❈
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
❈۳۷❈
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
❈۳۸❈
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
❈۳۹❈
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
❈۴۰❈
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
❈۴۱❈
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
❈۴۲❈
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
❈۴۳❈
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
❈۴۴❈
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
❈۴۵❈
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
❈۴۶❈
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
❈۴۷❈
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
کامنت ها