صفی علیشاه:بود گر معنی موتت به نیت شد آن قمع هواهای طبیعت
❈۱❈
بود گر معنی موتت به نیت
شد آن قمع هواهای طبیعت
بود در اصطلاح قوم مردن
بترک آرزوها جمله کردن
❈۲❈
گذشتن از همه لذات و شهوات
نگشتن گرد نفس و مقتضیات
نباشد جز که از نفس پرأفت
هواهائی که بینی در طبیعت
❈۳❈
چون میل نفس گردد سوی اسفل
شود مرقلب را جاذب بأنزل
بمیرد از حیات معنوی قلب
شود ز او نور علم و معرفت سلب
❈۴❈
بتیه جهل و نادانی شود گم
بود در زمره انعام و بلهم
بمیرد ور که نفس از آرزوها
هم از میل مجاز و خلق و خوها
❈۵❈
نماید قلب رو بر عالم قدس
چه او را هم بآن عالم بود انس
محبت باشدش بالطبع و بالاصل
بملک قدس و هم بروی شود وصل
❈۶❈
رسد او را حیات و نور ذاتی
که نوبد در ردیف او مماتی
فلاطون داده خود فتوی زیاده
بر این موتت ز «موتوابالاراده»
❈۷❈
کزان پس بالطبیعه زنده گردی
در اقلیم بقا پاینده گردی
بود فرموده جعفر موت توبت
که هست از ما سواللهت بنوبت
❈۸❈
نه تنها توبهات از سیئات است
که هم از هر چیز حتی از وجود است
نه تنها مردنست از دارناسوت
که هم باید گذشت از ملک لاهوت
❈۹❈
نه تنها کن تو ممکن را فراموش
که باید شد هم از واجب کفنپوش
پس از مردن مشو بند حیاتش
گذر کن هم ز اسماء و صفاتش
❈۱۰❈
بقاها کایدت بعد از فناها
قلندر شو بمیر از آن بقاها
مراتب راز عشقش زیر پی کن
به پیشت هر چه آید ترک وی کن
❈۱۱❈
غمی جو کز پیش شادی نخواهی
خرابی شو که آبادی نخواهی
چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب
گذشتی از مقامات و مراتب
❈۱۲❈
سراغی از صفی گر در مقامی
شدت بر روی رسان از ما سلامی
که او آواره از کون و مکان شد
نه تنها بیکس و بیخانمان شد
❈۱۳❈
و را هر جا نشست از ضعف راندند
بهر دامی فتار او را رهاندند
نرفت از خود بزنجیرش کشدیند
بقهرش بند هر قیدی بریدند
❈۱۴❈
بمرد او از جمادی و نباتی
دگر از رتبه وصفی و ذاتی
امید از ممکناتش منقطع گشت
غبار و همش از ره مرتفع گشت
❈۱۵❈
نماند او را غم بیگانه و خویش
شد آزاد از خیال مذهب و کیش
چه در کثرت نماند آثار و نامش
یقین بود اینکه وحدت شد مقامش
❈۱۶❈
از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز
یکی خاک فنائی جو بسر ریز
از این موت و مکانها حاصلی نیست
تو را جز لامکانی منزلی نیست
❈۱۷❈
مراد از لامکانی بسی نشانیست
که آخر موت ارباب معانیست
کند خود را و موتش را فراموش
فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش
❈۱۸❈
صفی را خنده آید کز قساوت
کند هر کس باو نوعی عداوت
باقسماش کنند از رتبه زایل
بآزارش شوند از کینه مایل
❈۱۹❈
از آنغافل که با اهل فنا جنگ
بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ
نه دریا پر شود از سنگ اطفال
نه بر خشم آید از غوغای جهال
❈۲۰❈
فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ
زنند این غافلان برجام خود سنگ
صفی کی بر ستوه آید ز کوران
خورد چندار لگدها زین ستوران
❈۲۱❈
نمیی تا خود از خلق و خصالت
نباشد درک حال اهل حالت
نیابی سر اینمعنی که درویش
ندارد چون ز جور خلق تشویش
❈۲۲❈
نگیرد در مقامی نقش و رنگی
نباشد با گروهش صلح و جنگی
نباشد یادش از موجود و معدوم
که تا گردد از آن خورسند و مهمور
❈۲۳❈
چه پروامرده را از ننگ و از نام
بفکرش کی رسد تعریف و دشنام
دمی از خود بمیر آنگه توقف
نما درحال ارباب تصوف
❈۲۴❈
بمیر از خود دمی وانگه نظر کن
در اینعالم یکی سیر دگر کن
به بین تا چیست سر موت احمر
که آن باشد خلاف نفس ابتر
❈۲۵❈
نبی گوید جهاد اکبر اینست
که راجع بر جهاد مشرکین است
خود این راموت جامع گفته صوفی
در این بستر براحت خفته صوفی
❈۲۶❈
هر آن مرد از هوای نفس گمراه
حیات ازمعرفت یابد بدلخواه
بمیرد از جهالت پس شود وی
بنور علم و عرفان هر نفس حی
❈۲۷❈
«او من کان میتا» در عبارت
«فاحییناه» زین آمد اشارت
که باید مرد از نفس و هواها
شدن پس زنده بر نور و نواها
❈۲۸❈
بمیری گر یکی زین زندگانی
که داری پس بحق باقی بمانی
ره مردن طلب کن گر فقیری
مدد جو اول از روشن ضمیری
❈۲۹❈
نگردد بسته نفس از هیچبندی
مگر از حبل عشق آری کمندی
بطاعتها که داری در تعبد
ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد
❈۳۰❈
صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار
نگردد خسته زینها نفس غدار
کند بل همرهی در جمله اعمال
که پنداری تو را یار است و هم حال
❈۳۱❈
مگر که آری بکف دامان یاری
شوی در راه عشق او غباری
بدست او دهی دستی به پیمان
به پیش حکم او برخیزی از جان
❈۳۲❈
رود سوی نشست از این قبولیت
پیاپی زانوی نفس جهولت
تو گوئی نفس برفی در سبد بود
هلاکش نزد خورشد اسد بود
❈۳۳❈
از آنرو حمل هر باری بعادت
نماید غیرتمکین واردات
بآسانی بهر طاعت دهد دل
بجز تمکین کش آید سخت مشکل
❈۳۴❈
از آن گوید محقق نفس و ابلیس
یکی بودند اندر کبر و تلبیس
ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد
باظهار منیت ابتدا کرد
❈۳۵❈
کسی کورا طبیعت گشت غالب
نگردد جز باهل طبع راغب
از آن نفس تو جز اماره نبود
کت از میل طبیعت چاره نبود
❈۳۶❈
اگر گاهی کنی ترک مرادش
برآید آه تشویش از نهادش
وگر لوامه باشد در اقامت
کند خود را ز فعل بد ملامت
❈۳۷❈
وگر یکجا نمائی ترک میلش
فتد آتش بخرمنها و خیلش
ولی این بس تو را دشوار باشد
مگر عون الهت یار باشد
❈۳۸❈
که تا نفس تو گردد مطمئنه
شود فارغ ز تلوین و مظنه
غرض باشد گر از پیری افاضت
بود به نفس را از هر ریاضت
❈۳۹❈
چه تمکین واردات خیزداز عشق
خضوع آید هوا بگریزد از عشق
چو عشق آمد حریف صد سوار است
از و نفس موسوس خوار و زار است
❈۴۰❈
چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود
که عشق از فتنها دارالامان بود
نماند عشق برجا حرف و نقلی
نشان از قبح نفس وحسن عقلی
❈۴۱❈
چو عشق آمد وداع کفر و دین است
کجا داند که آن دزد این امین است
نه تنها سوخت نازش ما و من را
که سوزد روح و نفس و قلب و تن را
❈۴۲❈
بسوزد نفس و نارد در مظنه
که این امار بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه
❈۴۳❈
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او دراز است
اگر مردی بمیرانش باقسام
مراین خود موت جامع باشدش نام
❈۴۴❈
از اینرو جامعاند را اصطلاح است
که نفس ار مرد حالت بر صلاح است
ز موت نفس هر موتی شود سهل
که بس ترکیبها او راست در جهل
❈۴۵❈
اگر شد موت احمر حاصل تو
دگر موتی نباشد مشکل تو
مراد از موت احمر موت نفس است
حیات روح و عقل از فوت نفس است
❈۴۶❈
اگر نفسی بمیرد حسن بخت است
از آن پس جوع و عریانی نه سخت است
بود مر موت ابیض جوع درویش
رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش
❈۴۷❈
شود زین موت وجه قلبش ابیض
بحق چون کار قوتش شد مفوض
رسد پس فطنتی او را بباطن
حیاتی آیدش بر قلب فاطن
❈۴۸❈
نه هر کس را نشاند حق بر این خوان
شکم جز مرد را نبود بفرمان
نباشد میل حیوان جز بخوردن
خورد کی آنکه دارد دل بمردن
❈۴۹❈
بود آنموت اخضر بیمناعت
که پوشی کهنه ثوبی از قناعت
گذاری جامه نو را باطفال
سپاری این تجملها بجهال
❈۵۰❈
نیرزد جامهات گر قدر کاهی
چه باک او را اگر پوشیده شاهی
خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست
چو لیلی کافتابش در میان است
❈۵۱❈
بود ایذای خلقت موت اسود
صفی این موت را دیده است بیحد
ز خلق از هیچ آزاری نرنجید
که در آزار خود خلقی نسنجید
❈۵۲❈
سخنهائی که آن بس دلشکن بود
شنیدم لیک دانستم ز من بود
ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر
شد آن دلدار با من مهربانتر
❈۵۳❈
عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق
رسد بیرون بتی اندازد از دلق
دغلهائی که باشد فرقه فرقه
نهان از هر جهت در زیر خرقه
❈۵۴❈
بود مر نفس قدسی را علایق
ز وصل یار و الطافش عوایق
مرا از خلق خستها شرف شد
که از راهم موانع برطرف شد
❈۵۵❈
بهر روزی مرا بود انتظاری
که بر دل آیدم از خلق خاری
شبم دلدار میگفت آن سخنها
که بشنیدی بیان کن ز انجمنها
❈۵۶❈
نپنداری که بود آنها ز خلقت
منت گفتم چه بود آلوده دلقت
مگر تا واقف از سالوس باشی
مبادا با ریا مأنوس باشی
❈۵۷❈
مدار این غم که کج یار است گفتند
خلایق هر چه امر ماست گفتند
بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش
بدور از طعم شیرین و ترش باش
❈۵۸❈
بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن
بتکذیب آنچه دید خاک پی کن
بمان این نیک و بدها جمله برزیر
بموت خویشتن گو چار تکبیر
❈۵۹❈
که آن خود کاشف از موت سیاهست
فنای ذات عارف در الهست
سوادالوجه فیالدارین این است
سیهروئی در این صورت یقین است
❈۶۰❈
ز دامان تو خیز گرد امکان
نهبینی جز حق اندر عین ایمان
شود چون با تو محبوبت هم آغوش
زیادت ما سوا گردد فراموش
❈۶۱❈
چو خواهد بر تو او جور خلایق
ز جان برجور خلقان باش شایق
به پشت سرفکن کون و مکان را
خود و خلق و زمین و آسمانرا
❈۶۲❈
تو حسن موت اگر داری مسلم
بمیر از غیر حق و الله اعلم
کامنت ها