صفی علیشاه:ز نفست گر شد این سرها ربوده نماند در تو وصفی ناستوده
❈۱❈
ز نفست گر شد این سرها ربوده
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
❈۲❈
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
❈۳❈
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
❈۴❈
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
❈۵❈
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
❈۶❈
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
❈۷❈
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
❈۸❈
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
❈۹❈
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
❈۱۰❈
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
❈۱۱❈
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
❈۱۲❈
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
❈۱۳❈
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
❈۱۴❈
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
کامنت ها