سایه:پرده افتاد صحنه خاموش
❈۱❈
پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمین مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
❈۲❈
رفته بر باد
مانده در پرده گوش
رقص خاموش فریاد
پرده افتاد
❈۳❈
صحنه خاموش
وز شگفتی این رنگ و نیرنگ
خنده یخ بسته بر لب
گریه خشکیده در چشم
❈۴❈
پرده افتاد
صحنه خاموش
و آن نمایش
که همچون فریبنده خوابی شگفت
❈۵❈
دل از من همی برد پایان گرفت
و من
که بازیگر مات این صحنه بودم
چو مرد فسون گشته خواب بند
❈۶❈
که چشم از شکست فسون برگشاید
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را
شگفتا! که را بخت آن داده اند
که چون من
❈۷❈
تماشاگر بازی خویش باشد؟
وز این گونه چون من
تراشد
فریب دل خویشتن را
❈۸❈
که آخر رگ جان خراشد؟
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت
❈۹❈
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت؟
کامنت ها