سایه:وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی تا با تو بگویم غم شب های جدایی
❈۱❈
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
❈۲❈
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
❈۳❈
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
❈۴❈
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
❈۵❈
در آینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی آیینه گشایی
❈۶❈
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
کامنت ها