سایه:من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست
❈۱❈
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست
این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح؟
مرده را عربده ی خواب شکن حاجت نیست
❈۲❈
ای صبا مگذر از اینجا، که درین دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست
❈۳❈
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست
❈۴❈
سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
بادساران هوا را به وطن حاجت نیست
کامنت ها