سلمان ساوجی:دی دیده از خیال رخش بازمانده بود گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
❈۱❈
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
❈۲❈
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
❈۳❈
میخواستم که عمر عزیزت کنم نثار
نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود
در خطا شده ز خال سیاه مبارکش
کش نیش لب طره سلمان نشانده بود
❈۴❈
خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
کامنت ها