سلمان ساوجی:در راه غمت کرده ز سر پای بپویم ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
❈۱❈
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
❈۲❈
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
❈۳❈
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
❈۴❈
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
❈۵❈
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
کامنت ها