سلمان ساوجی:در سرم زلف تو، سودا انداخت کار من زلف تو در پا انداخت
❈۱❈
در سرم زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو در پا انداخت
ماند یک قطره خون، از دل ما
دیده، آن نیز به دریا انداخت
❈۲❈
تن بی جان مرا، در پی خویش
سایه وار، آن قد و بالا انداخت
آهو از باد، چو بوی تو شنید
نافه مشک، به صحرا انداخت
❈۳❈
وعدهای داد، به امروز، مرا
باز امروز، به فردا انداخت
عالمی بود، شکار غم دوست
از میان همه، ما را انداخت
❈۴❈
بوی آن باده مرا از مسجد
به در دیر مسیحا، انداخت
پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت
راه، بر کوچه ترسا، انداخت
❈۵❈
عمر در میکده، سلمان گم کرد
یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت
کامنت ها