سلمان ساوجی:بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه پیغام تو آورد صبا سلمه الله
❈۱❈
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
❈۲❈
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
❈۳❈
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
❈۴❈
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
کامنت ها