سلمان ساوجی:چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟ چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
❈۱❈
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
❈۲❈
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
❈۳❈
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
❈۴❈
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
❈۵❈
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
کامنت ها