سلمان ساوجی:بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
❈۱❈
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم
اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
❈۲❈
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم
ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش
دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
❈۳❈
از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی
کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت
بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
❈۴❈
در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید
ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن
کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
❈۵❈
گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت
در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی
کامنت ها