سلمان ساوجی:نه ز احوال دل بیخبرانت، خبری است نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است
❈۱❈
نه ز احوال دل بیخبرانت، خبری است
نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است
گفتهای، باد صبا با تو بگوید، خبرم
این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است
❈۲❈
بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
میرود با تو نگویم، که در آن دردسری است
نظر من همه با توست، اگر گه گاهی
نکنم دیده به سوی تو درآنم، نظری است
❈۳❈
ای دل از منزل هستی، قدمی بیرون نه
به هوای سر کویش، که مبارک سفری است
هر که خاک کف پایت نکند، کحل بصر
اعتقاد همه آن است که او بی بصری است
❈۴❈
تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را
او بر آن نیست که غیر از تو به عالم، دگری است
کامنت ها