سلمان ساوجی:میکشم دردی که درمانیش، نیست میروم راهی که پایانیش نیست
❈۱❈
میکشم دردی که درمانیش، نیست
میروم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
❈۲❈
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست
هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست
❈۳❈
خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست
❈۴❈
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
کامنت ها