سلمان ساوجی:شبی همچو روز قیامت دراز پریشان چو موی بتان طراز
❈۱❈
شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز
هوا نقطهای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
❈۲❈
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
❈۳❈
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
❈۴❈
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
تو گفتی که راه هوا بستهاند
همه بال در بال پیوستهاند
❈۵❈
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره میخواستند
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
❈۶❈
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
میافکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
❈۷❈
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
❈۸❈
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
دلی پرده از غم نمیداشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
❈۹❈
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
چو بلبل نمیگشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
❈۱۰❈
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشهها دل بپرداخته
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
❈۱۱❈
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
❈۱۲❈
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
❈۱۳❈
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
❈۱۴❈
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
❈۱۵❈
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
❈۱۶❈
شها از جهان سایهات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
❈۱۷❈
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمیباشد ای شهریار
❈۱۸❈
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
چو خسرو سخنهای شیرین شنید
ز شیرینیاش لب به دندان گزید
❈۱۹❈
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
❈۲۰❈
همه روزهام یار و مونس توئی
شب تیرهام شمع مجلس توئی
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
❈۲۱❈
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
❈۲۲❈
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه میباید ای دوست غیر از وفا
❈۲۳❈
به بازی سخن تلخ میگفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
❈۲۴❈
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زندهام
به سر در رکاب تو تا زندهام
❈۲۵❈
چنین بیوفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
❈۲۶❈
چو در زندگانی جفا میبرم
من این زندگانی کجا میبرم؟
چو من بیوفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
❈۲۷❈
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
❈۲۸❈
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
❈۲۹❈
گهش سایه میماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره میزد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش مینشینی چرا؟
❈۳۰❈
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
❈۳۱❈
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
❈۳۲❈
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
❈۳۳❈
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
❈۳۴❈
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
❈۳۵❈
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
❈۳۶❈
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
❈۳۷❈
می از دست ساقی نمیکرد نوش
به گفتار مطرب نمیداد گوش
نمیداد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
❈۳۸❈
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
❈۳۹❈
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمیآمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
❈۴۰❈
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
❈۴۱❈
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
❈۴۲❈
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
❈۴۳❈
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او میگذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
❈۴۴❈
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
❈۴۵❈
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چارهای کن که دورم ز دل
❈۴۶❈
شب تیرهاش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامهای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم
کامنت ها