سلمان ساوجی:سر نامه بنوشت نام خدای خدای جهانداور رهنمای
❈۱❈
سر نامه بنوشت نام خدای
خدای جهانداور رهنمای
رسانندهٔ عاشقان را به کام
رهانندهٔ بستگان را ز دام
❈۲❈
نگارندهٔ گلشن لاجورد
برآرندهٔ گنبد سالخورد
فروزندهٔ شمع و ناهید مهر
فرازندهٔ طاق مینا سپهر
❈۳❈
هزار آفرین باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
ز چشم بدان ایزدت گوش دار
هوای غریبی تو را سازگار
❈۴❈
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبیناد باغ بهارت خزان
از این دامن از خود برافشاندهای
ز کام دل خود جدا ماندهای
❈۵❈
ازین عاشق صادق مستهام
تو را میرساند دعا و سلام
اگر من حدیث فراقت کنم
و یا قصه اشتیاقت کنم
❈۶❈
همانا که با تو نگوید رسول
دل نازک تو گردد ملول
قلم خواست تا شرح غوغای تو
نویسد، ولی سر سودای تو
❈۷❈
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سیه، دودمان قلم!
میان من و تو ز دلبستگی
جدائی فزون کرد پیوستگی
❈۸❈
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
❈۹❈
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
❈۱۰❈
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
❈۱۱❈
شب تار هجران به پایان رسد
تن بیروایم به جانان رسد
دهم هر نفس بوسه بر پای باد
که باد آمد و بوی زلف تو داد
❈۱۲❈
هر آن برق کان از دیارت جهد
دو چشم مرا روشنائی دهد
اگر ناله مرغم آید به گوش
بزاری ز جانم برآید خروش
❈۱۳❈
که من دانم این ناله و آه سرد
نیاید به غیر از دلی پر ز درد
ندارم به غیر از خیالت هوس
مرادم به گیتی همین است و بس
❈۱۴❈
شب و روز میخواهم از بینیاز
که چندان امانم ببخشد که باز
ز روی توام خانه گلشن شود
به نور توام دیده روشن شود
❈۱۵❈
بیا رحم کن بر جوانی من
ببخشای بر ناتوانی من
کنون از همه چیز باز آمدم
تو باز آ که من نیز باز آمدم
❈۱۶❈
گر چه حدیث مرا نیست بن
مبادا که گردی ملول از سخن
حدیث ملولان فزاید ملال
پراکنده گوید پراکنده حال
❈۱۷❈
در اندیشه شاه ناگه گذشت
که باید بساط سخن در نوشت
بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
❈۱۸❈
سخندان محرم بریدی گزید
که با باد در چابکی میپرید
که این نامه، ای قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق ببر
❈۱۹❈
برید سخندان زمین بوسه داد
روالن گشت و افتاد در پیش باد
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردی آوردش از شهریار
❈۲۰❈
سهی سرو چون نامه شاه دید
روان جست چون باد و پیشش دوید
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
❈۲۱❈
سر و پای آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
همین کان سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باری آغاز کرد
❈۲۲❈
گشادش به صد ناز چون چشم یار
که صبحی گشاید ز خواب خمار
سواد حروفش پر از نور بود
بیاضش پر از در منثور بود
❈۲۳❈
شکن بر شکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
به سطری کز آن نامه میخواند ماه
به یک حرف میکرد صد بار آه
❈۲۴❈
پشیمان از آن کرده خویش بود
پشیمانی آنگه نمیداشت سود
به خود بر تن خویش بیداد کرد
برین داستانی جهان یاد کرد
❈۲۵❈
ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
❈۲۶❈
ز پولاد چین ساختش خانهای
در آن خانه بنهاد هر دانهای
برایش نبات و شکر میخرید
به خوشتر نباتیش میپرورید
❈۲۷❈
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
❈۲۸❈
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
❈۲۹❈
چو این رای بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم ناشناختش باز کس
❈۳۰❈
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
❈۳۱❈
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
❈۳۲❈
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمیبایدت کرد ز آنجا سفر
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
❈۳۳❈
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیدهاندت بساز
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
❈۳۴❈
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
همی خواست کاید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
❈۳۵❈
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصههای کهن باز کرد
❈۳۶❈
دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
❈۳۷❈
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
❈۳۸❈
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
کسی درنبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
❈۳۹❈
مه ارداشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
کسی را جز او در میان نیست دست
از و دان جز او را مدان هرچه هست
❈۴۰❈
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
❈۴۱❈
بر آرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
❈۴۲❈
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر واج خورشید و ماه
❈۴۳❈
از آن پس که بر مه سر افراخته
به خاک سیاهش در انداخته
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
❈۴۴❈
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
ز هجران روی تو پژمردهام
تو باقی بمانی که من مردهام
❈۴۵❈
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
مگر سایهای بر سر آری مرا
دگر تازه و تر برآری مرا
❈۴۶❈
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
به چشم تو میبندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
❈۴۷❈
به شب نالهام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
شبی نلتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره نالهام بشنوی
❈۴۸❈
اگر بیوفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
مخوان خوب را بیوفا کان خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
❈۴۹❈
سگ و بیوفا هر دو پیشم یکی است
مرا بیوفا خواندنت شرط نیست
نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ بر آرد فغان
❈۵۰❈
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمیداند او
شبی وقت گل بودم اندر چمن
می و شمع بودند شب یار من
❈۵۱❈
شنیدم که پروانه با بلبلی
که میکرد از عشق گل غلغلی
همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟
ز بیداد معشوق این داد چیست؟
❈۵۲❈
چو بلبل شنید این، نالید زار
که من تیره روزم تویی بختیار
تو را بخت یار است و دولت رهی
که در پای معشوق جان میدهی
❈۵۳❈
به روز من و حال من کس مباد
که یارم رود پیش چشمم به باد
بباید برآن زنده بگریستن
که بییار خود بایدش زیستن
❈۵۴❈
مرا زندگانی برای تو باد
اگر من بمیرم بقای تو باد
چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
❈۵۵❈
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند و گوهر به بالای او
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت ز هر گونه میکرد یاد
❈۵۶❈
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را بپیچیدمی
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن درگر از من نبودی غبار
❈۵۷❈
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
تو میآیی و میروم زین سپس
که پیشم گرامیتری از نفس
❈۵۸❈
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
❈۵۹❈
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو با وزان شد در این پهن دشت
روان پشت بر آفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
❈۶۰❈
چو برق دمان هر نفس میجهید
در و دشت و کهسار را میدوید
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
❈۶۱❈
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
❈۶۲❈
که شاها خدای تو یار تو باد
مرا دل اندر کنار تو باد
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
❈۶۳❈
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
ببارد بر سرخ گل اشک زرد
وزان سنبلستان خط آب خورد
❈۶۴❈
چو پیغام کدش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
❈۶۵❈
ز دل آتش دیگرش بر فروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
❈۶۶❈
دگر باره زد رای کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودایی از سر گرفت
❈۶۷❈
بر آمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
قلم را ز سر بر تراشید پا
بنام خداوند بیانتها
❈۶۸❈
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شخنشاه کرد ابتدای سلام
سلامی که جان را روان میدهد
به بوی خوشش یار جان میدهد
❈۶۹❈
سلامی که غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
❈۷۰❈
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
❈۷۱❈
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
نیازم به دیدار توست آنچنان
که باشد تن بیروان را به جان
❈۷۲❈
به روز غریبان بیرگ و جا
به سوز یتیمان بیدست و پا
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
❈۷۳❈
کزین بیش در درد دوری مرا
مدارا مفرما صبوری مرا
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
❈۷۴❈
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
❈۷۵❈
ز سوز دلم آتشی درگرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
❈۷۶❈
از آن سرو است چنین سر فراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
اگر نیستی در پیات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
❈۷۷❈
تو این آبرو گر ز خود دیدهای
همانا که این قصه نشنیدهای
کامنت ها