سلمان ساوجی:که آب روان بخش در جویبار به پرورد سرو سهی در کنار
❈۱❈
که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
❈۲❈
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
❈۳❈
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر میسود بر آسمان
❈۴❈
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
❈۵❈
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
❈۶❈
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
❈۷❈
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه میشود
دعا گفت و جانم ز تن میرود
❈۸❈
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
❈۹❈
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
❈۱۰❈
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
❈۱۱❈
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
❈۱۲❈
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
❈۱۳❈
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
❈۱۴❈
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
❈۱۵❈
نوشته حروفش به سودای دل
شکنهای خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
❈۱۶❈
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
❈۱۷❈
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
❈۱۸❈
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
❈۱۹❈
اگر زانکه میباید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
❈۲۰❈
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
❈۲۱❈
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب میرسم
❈۲۲❈
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو بر تافت روز
کلید در بسته را یافت روز
❈۲۳❈
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
❈۲۴❈
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
❈۲۵❈
گه از تیزیش کند میگشت فهم
گه از رفتنش باز میماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
❈۲۶❈
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
❈۲۷❈
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
❈۲۸❈
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
❈۲۹❈
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
❈۳۰❈
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش میکشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
❈۳۱❈
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه میکنیم
به امید عفوت گنه میکنیم
❈۳۲❈
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
❈۳۳❈
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
❈۳۴❈
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کردهام
خطا کردم آری خطا کردهام
❈۳۵❈
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
❈۳۶❈
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
❈۳۷❈
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
❈۳۸❈
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
❈۳۹❈
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بینوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
❈۴۰❈
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
❈۴۱❈
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیکتر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
❈۴۲❈
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
❈۴۳❈
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
❈۴۴❈
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
❈۴۵❈
اگر میبرم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
❈۴۶❈
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
❈۴۷❈
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
❈۴۸❈
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمیباشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
❈۴۹❈
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیدهاند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
❈۵۰❈
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بیوفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که میدید کز پای تا سر وفاست
❈۵۱❈
بدان معترف شد که بد کردهام
بدی با دل و جان خود کردهام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
❈۵۲❈
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
❈۵۳❈
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسهاش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
❈۵۴❈
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
❈۵۵❈
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیدهدم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
❈۵۶❈
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
❈۵۷❈
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
❈۵۸❈
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
❈۵۹❈
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
❈۶۰❈
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
❈۶۱❈
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
❈۶۲❈
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
❈۶۳❈
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
❈۶۴❈
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
❈۶۵❈
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستادهای در رسید
که فرماندهاش سر ز فرمان کشید
❈۶۶❈
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
❈۶۷❈
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره میخواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
❈۶۸❈
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
❈۶۹❈
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
❈۷۰❈
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
❈۷۱❈
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
❈۷۲❈
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردیاش نیز هم درخورم
❈۷۳❈
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
❈۷۴❈
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
❈۷۵❈
تو قصد سر دشمنان میکنی
و یا بیخ عمر مرا میکنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بیسبب
❈۷۶❈
بر آنند ایشان که در کارزار
نمیآید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
❈۷۷❈
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
❈۷۸❈
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا مینهی بر سر داغ،داغ؟
❈۷۹❈
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
❈۸۰❈
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
❈۸۱❈
بخواه آنچه میخواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
❈۸۲❈
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمیگوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
❈۸۳❈
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
❈۸۴❈
بینداخت شب خیمههای سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
❈۸۵❈
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
❈۸۶❈
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبهها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
❈۸۷❈
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
❈۸۸❈
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
❈۸۹❈
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
❈۹۰❈
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
❈۹۱❈
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
❈۹۲❈
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش میگریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
❈۹۳❈
که کرد این که من در جهان میکنم؟
ز تن جان خود را روان میکنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
❈۹۴❈
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
❈۹۵❈
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
❈۹۶❈
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
❈۹۷❈
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
❈۹۸❈
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
❈۹۹❈
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
❈۱۰۰❈
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
❈۱۰۱❈
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
❈۱۰۲❈
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
❈۱۰۳❈
نیارم زدن دم ز سوز درون
که میآید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
کامنت ها