سلمان ساوجی:از آن پس چو آمد به شاه آگهی کز آن دانه در صدف شد تهی
❈۱❈
از آن پس چو آمد به شاه آگهی
کز آن دانه در صدف شد تهی
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
❈۲❈
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
❈۳❈
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
❈۴❈
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
❈۵❈
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
❈۶❈
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را میسپارم به خاک این زمان
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
❈۷❈
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
دل و جانم از رشک پیچیدهاند
که غلمان و حورت چرا دیدهاند؟
❈۸❈
به آب مژه پاک میشویمت
تو در خاک و در آب میجویمت
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
❈۹❈
نمیخواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
❈۱۰❈
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
❈۱۱❈
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
❈۱۲❈
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
تن نازکان میخوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
❈۱۳❈
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
در اول بسی بیقراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
❈۱۴❈
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمیرفت جز در کبود و سیاه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تختهای شکل او
❈۱۵❈
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته میخواند شاه
❈۱۶❈
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه میجست آتش نبود
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
❈۱۷❈
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
❈۱۸❈
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
❈۱۹❈
به هر پای کان مینهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهستهتر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
❈۲۰❈
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاکرو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
❈۲۱❈
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
❈۲۲❈
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
❈۲۳❈
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
بر آنم که سوسن پریزادهای است
زبان آور و خوب آزادهای است
❈۲۴❈
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
❈۲۵❈
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحهگر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
❈۲۶❈
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
❈۲۷❈
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را بهر خون جوشیده است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
❈۲۸❈
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
❈۲۹❈
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
خطا میکنم سنگ را نیز هم
دمی چشمها نیست خالی زنم
❈۳۰❈
اگر شمع بینی بدانی یقین
که میسوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
❈۳۱❈
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون میخوری چون چنین
❈۳۲❈
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون میخوری؟
به خون جگر چون بسر میبری؟
❈۳۳❈
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
❈۳۴❈
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
❈۳۵❈
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنهای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
❈۳۶❈
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
❈۳۷❈
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
❈۳۸❈
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
❈۳۹❈
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
❈۴۰❈
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
❈۴۱❈
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
❈۴۲❈
ز یاران جدایی مکن بیسبب
که هجر است بیاختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
❈۴۳❈
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
❈۴۴❈
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
❈۴۵❈
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
❈۴۶❈
در آن حالت او جامهای میدرید
خورش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از نالهاش
ز مژگان روان شد به رخ ژالهاش
❈۴۷❈
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدایی تن از جان جدا میکند
جدایی چه گویم چهها میکند
❈۴۸❈
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن میزنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
❈۴۹❈
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آن روز بیاختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
❈۵۰❈
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
❈۵۱❈
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
❈۵۲❈
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
❈۵۳❈
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا میشوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
❈۵۴❈
دمی چهرهات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
❈۵۵❈
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من میجهد
ز دیدار یاران خبر میدهد
❈۵۶❈
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
❈۵۷❈
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدایی غمی میشوم
به خود زرد و لرزان فرو میروم
❈۵۸❈
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
❈۵۹❈
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
❈۶۰❈
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
❈۶۱❈
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
❈۶۲❈
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
❈۶۳❈
بغایت سیه کاسهای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
❈۶۴❈
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر میشوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من میرود
❈۶۵❈
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
❈۶۶❈
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
❈۶۷❈
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
❈۶۸❈
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
❈۶۹❈
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
❈۷۰❈
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
شبی میشنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
❈۷۱❈
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانهام را تو افراشتی
❈۷۲❈
منم خاک و از صحبتت زندهام
چو دور از تو باشم پراکندهام
به هم سالها عیشها راندهایم
بسی دست عشرت برافشاندهایم
❈۷۳❈
تو را من به صد ناز پروردهام
دمی بی تو خود بر نیاوردهام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
❈۷۴❈
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
❈۷۵❈
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
تن این راز میگفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
❈۷۶❈
که ما هردو از یک شکم زادهایم
به هم هریک از جایی افتادهایم
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
❈۷۷❈
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
❈۷۸❈
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بودهایم
به اقبال یکدیگر آسودهایم
❈۷۹❈
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا میشویم
به منزلگه خویشتن میرویم
❈۸۰❈
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
❈۸۱❈
خدای جهان است بییار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
❈۸۲❈
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوستهاند
به پیشانی آن نیز بر بستهاند
❈۸۳❈
دو گوشند در گوشهای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
❈۸۴❈
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
❈۸۵❈
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
❈۸۶❈
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
❈۸۷❈
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
❈۸۸❈
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
❈۸۹❈
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است
کامنت ها