سلمان ساوجی:الا ایکه داری امید وصال به یکبارگی از جدایی مثال
❈۱❈
الا ایکه داری امید وصال
به یکبارگی از جدایی مثال
فراق و وصال است عیش و اجل
در این هردو هستند یاس و امل
❈۲❈
امید وصال است در اشتیاق
ولی در وصال است بیم فراق
امید نعیم است و بیم جحیم
به هر حال امید بهتر که بیم
❈۳❈
فراق است مشاطه روی عشق
نهد بر رخ شاهدان موی عشق
شب تیره را هست امید بام
ولی بام را در کمی است شام
❈۴❈
اگرچه وصال است خوش بر مذاق
نیرزد به تلخی روز فراق
دلا گر نه تلخی هجران بدی
کجا لذت وصل پیدا شدی
❈۵❈
مراد از دلارام عشق است و بس
ز وصلت شود که هوی و هوس
جدایی کند عشق را تیزتر
بود خنجر هجر خون ریزتر
❈۶❈
لب وصل شیرین کند کام دل
حرام است بر عاشق آرام دل
کمال ات مر عاشقان را وصال
جدایی جهان را بر آرد کمال
❈۷❈
مجو آنچه کام تو حاصل کند
ز چیزی که مقصود باطل کند
جوانی جوانبخت و خورشید چهر
شنیدم که بام مه رخی داشت مهر
❈۸❈
چو مژگان خود در تمنای او
همی ریخت گوهر به بالای او
شب و روز از مهر چون ماه و خور
فشاندی بر آن ماهرو سیم و زر
❈۹❈
نصیبی ازو جز خیالی نداشت
مرادی به غیر از وصالی نداشت
گل اندام دامن از او میکشید
بر او سایه سروش نمیگسترید
❈۱۰❈
چو نرگس نمیکرد در وی نظر
سر اندر نیاورد با او به زر
خراباتی بیسر و پا و مست
به یکبارگی داده طاقت ز دست
❈۱۱❈
به سودای دلدار دل بسته داشت
ز هجران رویش دلی خسته داشت
بدان سرو سیمین هوایی نمود
به آتش هوا بیشتر میل بود
❈۱۲❈
نمیجست جز عشق کامی ز دوست
از او خواست مغز حقیقت نه پوست
چو باز آید آب وصالش به جو
فرو میرود آتش تیز او
❈۱۳❈
یکی کرد از آن ماه پیکر سوال
که با من بگو ای جهان جمال
جوانی بدین حسن و رای و خرد
که هر موی او دل به جایی خرد
❈۱۴❈
چراش آنچنان خوار بگذاشتی؟
سر ناسزایی برافراشتی
نگارین صنم خوش جوابیش گفت
به الماس یاقوت در نوش سفت
❈۱۵❈
که من همچو خورشیدم و چون هلال
نمیجوید از من به جز اتصال
جوان همچو بدر است و من خور مثال
نمیجوید از من جز از اتصال
❈۱۶❈
ز دوری من گرچه کاهد چو ماه
در آخر به وصلم پناهد چو ماه
همین کاجتماعی فتد بعد ازآن
از آن نور مهرش نماند نشان
❈۱۷❈
ولی میکند این پراکنده حال
ز من نور مهرش طلب چون هلال
ز من هر زمانی شود دورتر
درونش ز عشق است مهجورتر
❈۱۸❈
همین تا کند مهر کارش تمام
از او نور خواهند مردم بوام
چو میگر چه تلخ است طعم فراق
ازو شکرین است جان را مذاق
❈۱۹❈
به خسرو لب لعل شیرین رسید
ولی لذت عشق فرهاد دید
به پولاد فرهاد خارا شکافت
مراد دل خود در آن سنگ یافت
❈۲۰❈
همه روز خسرو پی وصل تاخت
خنک جان آن کس که با هجر ساخت
کسی دولت کعبه عشق دید
که رنج بیابان هجران کشید
❈۲۱❈
از آن نیست در عشق خسرو قوی
که میجست در عاشقی خسروی
ز پرویز فرهاد از آن بر گذشت
کزین پیر فرهاد کش درگذشت
❈۲۲❈
یکی گفت مجنون چو مجنون شدی
سرو سرور عاشقان چون شدی؟
بود بخت عاشق ز وصل حبیب
از این قسم هرگز نبودت نصیب
❈۲۳❈
شود کار عاشق ز صحبت تمام
تو را یار هرگز نبخشید کام
بس آشفته میبینم این کار تو
چرا شد چنین گرم بازار تو؟
❈۲۴❈
چنین داد پاسخی که من اتصال
نجستم ز معشوق در هیچ حال
ز لیلی مرا آرزو هجر بود
در عشق بر من ز هجران گشود
❈۲۵❈
اگر دیگری وصل جوید ز دوست
مراد من از دوست سودای اوست
مبارک زمانس است دور وصال
به شرطی که افزون بود اتصال
❈۲۶❈
دل ار قیمت هجر بشناختی
به وصل از فراقش نپرداختی
نگویی که دل خستهام در فراق
که با دوست پیوستهام در فراق
❈۲۷❈
ز دوری سخن گشت روز دراز
کنون خواهم آمد از راز باز
اگر شرح دوری دهم بر دوام
نخواهد شد این قصه هرگز تمام
❈۲۸❈
نگویم که سلمان تویی کم ز کم
گرفتم که بیشی ز هوشنگ و جم
بین تا از آن پایه سروری
چه بردند ایشان تو نیز آن بری
❈۲۹❈
اگر نردبانی نهی بر فلک
به قصر فلک بر شوی چون ملک
از آن قصر دوران به زیر آردت
چو آهو به چنگال شیر آردت
❈۳۰❈
اگر شیر یا اژدهایی به زور
سرانجام خواهی شدن صید گور
اگر خواجهای ور امیر اجل
نیابی رهایی ز تیر اجل
❈۳۱❈
اگر رستمی و خود بمردی و نام
وگر زال زر هستی از تخم سام
مبین تا که بختت فزون میشود
ببین تا سرانجام چون میشود
❈۳۲❈
مجو کام کاین جایگه کام نیست
سفر کن که اینجای آرام نیست
اقامت چه سازی؟ بدر میروی
از اینجا به جای دگر میروی
❈۳۳❈
چرا خفتهای خیز کاری بساز
که خود در پی تست خوابی دراز
چه میآیی ای دل بدین خوان فرو؟
که میآید این خان ویران فرو
❈۳۴❈
چنان زی که در راحت آباد جان
بر آسایی از رحمت آن جهان
الی به خاصان درگاه تو
تن و جان فدا کرده در راه تو
❈۳۵❈
به عرفان معروف سر سری
که پایان کارم به خیر آوری
کامنت ها