سلمان ساوجی:الا ای جگر گوشه فرزند من، تو ای قره العین دلبند من
❈۱❈
الا ای جگر گوشه فرزند من،
تو ای قره العین دلبند من
جوانی و فرزانه و هوشیار
اوان جوانی غنیمت شمار
❈۲❈
جوانی است سرمایهای بس عزیز
به بازی چو من در نبازی تو نیز
کنون سالم از شصت و یک در گذشت
بساط نشاطم جهان در نوشت
❈۳❈
ز شام سرم صبح پیری دمید
سپیدیم گشت از سیاهی پدید
درختم به آورد بر جای سیب
ز بالا نهادم سر اندر نشیب
❈۴❈
ز شخص ضعیفم خیالی نماند
ز نخل وجودم خلالی نماند
جوانی و پیری بهار است و دی
نه آن دی که باشد بهارش ز پی
❈۵❈
غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت
شود زرد و نسرین دهد سنبلت
نشیند به جای سمن زار برف
چو گل در هوایت شود عمر صرف
❈۶❈
زمان هوی و هوس در گذشت
هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت
چو صافی عمر من ایام برد
از آن جرعهای ماند و آن نیز درد
❈۷❈
چه میشاید از جرعه انگیختن؟
که در خاک میبایدش ریختن
ازین پیش سرو بلند قدم
ز پستی به بالا نهادی قدم
❈۸❈
شد آن یرو بالای من سرنگون
به خاک سیه میل دارد کنون
کسی را که سوده است سر بر سماک
چه سود است چون میرود زیر خاک
❈۹❈
جهان غره عمر من تلخ کرد
همان عیش میبر دلم تلخ کرد
هواب بتان رفتم از سر بدر
به یکبارگی عقلم آمد به سر
❈۱۰❈
سعادت کسی را بود راهبر
که در خدمت شاه بندد کمر
کسی همعنان سعادت شود
که چون سایه اندر رکابش دود
❈۱۱❈
نمیآید از دست من هیچ کار
که تا نعمتش را شوم حقگزار
شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست
ورم مغز استخوان است از اوست
❈۱۲❈
بسی نعمت از دولتش خوردهام
به نانش چهل سال پروردهام
کنون گشت موی سیاهم سپید
ز عمر گرامی شدم ناامید
❈۱۳❈
برو حلقه در گوش کن ای پسر
همی گرد بر آستانش چو در
اگر من نشستم تو در پای باش
ور از جای رفتم تو بر جای باش
❈۱۴❈
من از یمن اقبال این خاندان
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من از خاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر
❈۱۵❈
اگر چه من از ذرهای کمترم
ولی خدمتی کرده اندر خورم
چه دانی؟ چه جائی است خاک درش
عجب کیمیائی است خاک درش
❈۱۶❈
کمر بر میان بند چون کوهسار
ولیکن ثبات قدم گوش دار
کسی کز مقیمان این در شود
اگر خاک باشد همه زر شود
❈۱۷❈
بیا تا به قاف قناعت رویم
چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم
گشائیم بر دل هوای جلال
که آن قاف بر عین عزاست دال
❈۱۸❈
سریر سلاطین ملک رضا
ریاض ریاحین باغ بقا
جهان رضا را شده کدخدا
سریر سران را زده پشت پا
❈۱۹❈
به یک دم دو عالم بر انداخته
به بیش و کم از هیچ در ساخته
کسی کو عنانش به دست هواست
اگر پادشاهست پیشم گداست
❈۲۰❈
تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید
نصیب تو البته خواهد رسید
مقرر شد اول همه قسم تو
دگر جان دمیدند از جسم تو
❈۲۱❈
چو حال نصیبت یقین شد که چیست
پس این جستجوی تو از بهر کیست؟
اگر تیغ خواهی زدن ور قلم
نخواهد شدن روزیت بیش و کم
❈۲۲❈
توانگر یکی دان که پیشش یکی است
کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست
هر آنچش در آید ببازد روان
ورش در نیاید بسازد بدان
❈۲۳❈
اگر در قناعت گریزد کسی
نباید شدش بر در هر خس
یکی خیمه تنگ و تیره است دل
تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!
❈۲۴❈
بزن خیمه جائی که تا جاودان
نباید شدن هیچ جا ز آن مکان
کسی راز طاس سپهر دغا
نیابد به ششدر سپنجی سرا
❈۲۵❈
سرای جهان پیش اهل نظر
چو خانی نماید که باشد دو در
ازین در کسی کامدش در درون
همی بایدش رفت از آن در برون
❈۲۶❈
چنان زی که نام تو روز حساب
نویسند با راستان در کتاب
کسی کو به غم حاصل آرد زری
غم زر خورد او و زر دیگری
❈۲۷❈
تو نعمت کجا گرد میآوری
کجا میبری چون تو غم میخوری؟
برین زندگی هیچ بنیاد نیست
جز از پارهای خاک بر باد نیست
❈۲۸❈
عجب نیست در تو که ما و منی است
که اصل سرشتت ز ما و منی است
کسی کو در آز بندد فرو
گشایند درهای جنت برو
❈۲۹❈
دلت مست آزاست، هشیار باش
به خواب غرور است، بیدار باش
که چون بگذرد نیز این هفته عمر،
ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر
❈۳۰❈
برو سینه خاک را باز کن
ببین در دلش رازهای کهن
در او نازکان گل اندام بین
همه خشت بالین و بستر زمین
❈۳۱❈
بر آنی که ایشان ازین خاکدان
برفتند و تو زندهای جاودان؟
همه در پی یکدگر میرویم
نماند کسی سر به سر میرویم
❈۳۲❈
دلا برگ این راه، نیکو بساز
که راهی است باریک و دور و دراز
شب زندگانی به آخر کشید
شبت روز شد، وقت رفتن رسید
❈۳۳❈
یکایک برفتند یاران تو
رفیقان و اندوه گساران تو
رسیدند هر یک به ماوای خویش
تو مسکین گرانباری و راه پیش
❈۳۴❈
در این منزل آخر چرا خفتهای؟
رباطی است ویران کجا خفتهای؟
بسی کاروان شد درین ره روان
نیامد کسی باز از این کاروان
❈۳۵❈
که ز آن رفتگان باز گوید خبر
که چون است احوالشان در سفر
بسا کاروانا کزین پل گذشت
مگر نیست ز آنسو ره بازگشت
❈۳۶❈
شبی بنده را شاه پیروز بخت
طلب کرد و بنشاند در پیش تخت
در آمد ز راه سخن گستری
سخن راند از نظم در دری
❈۳۷❈
که از در معنی چه پروردهای؟
ز درای خاطر چه آوردهای؟
بیاور ز نو گوهری پر ثمن
که داند خرد لایق گوش من
❈۳۸❈
در گنج معنی دلم باز کرد
سخن را ز هر گونهای ساز کرد
گهرهای من شاه در گوش کرد
شکرهای نغزم همه نوش کرد
❈۳۹❈
ز من نامهای خواست اندر فراق
که آن نامه باشد سراسر فراق
برین طرز نظمی روان از نوی
بیارای در کسوت مثنوی
❈۴۰❈
طلب کردم آن را به هر کشوری
ز هر قصه خوانی و هر دفتری
پس از روزگار کهن روزگار
در آموختم داستان دو یار
❈۴۱❈
که با یکدیگر هر دو را مدتی
دم صحبتی بود و خوش صحبتی
یکی پادشاه جهان جلال
یکی آفتاب سپهر جمال
❈۴۲❈
یکی داور کشور آب و گل
یکی حاکم خطه جان و دل
یکی بر فلک سوده پر کلاه
یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه
❈۴۳❈
به ملک جلال آن یکی شاه بود
به اوج جمال این یکی ماه بود
چنان بود با ماه شه را نظر
که از جان خود داشتش دوستتر
❈۴۴❈
به آخر میانشان جدائی فتاد
که کس در بلای جدائی مباد
به فرمان دارای فرمان روان
نهادم من آغاز این داستان
❈۴۵❈
که تا ماند از من بسی روزگار
به گیتی از این داستان یادگار
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امانم دهد روزگار
❈۴۶❈
که ده نامه زین نامه خسروی
دهم جلوه در کسوت مثنوی
سخن را بر آرم به خورشید نام
به نام شهنشاه سازم تمام
❈۴۷❈
کنون از زبان من ای هوشیار
بیا گوش کن قصه آن دو یار
کامنت ها