سلمان ساوجی:شنیدم که شاهی به ایران زمین سزاوار دیهیم و تاج و نگین
❈۱❈
شنیدم که شاهی به ایران زمین
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زر افشان چو خورشید در گاه بزم
سر افشان چو شمشیر درگاه رزم
❈۲❈
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
❈۳❈
به رمح از فلک عقده را میگشود
ز چوگان او گوی مه میربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
❈۴❈
چو بر گوش مرکب نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
❈۵❈
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
❈۶❈
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
❈۷❈
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پایه نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
❈۸❈
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
❈۹❈
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشهها جاودان کرده جا
❈۱۰❈
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
❈۱۱❈
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق به خوبی بسی
فرون بود و دانست این هر کسی
❈۱۲❈
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چربتر
در آیینه میدید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
❈۱۳❈
ولی عشق را با چنینها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی بر کند، بر سر آبی زند
❈۱۴❈
گهش راه روم است و گه ز نگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
❈۱۵❈
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با همه به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
❈۱۶❈
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایهبان
❈۱۷❈
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
« چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آمیخته
کامنت ها