سلمان ساوجی:چو روی خود بهشتی دید در خواب روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
❈۱❈
چو روی خود بهشتی دید در خواب
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده
❈۲❈
فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز
ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز
❈۳❈
همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود
صبا میکرد بر گل جان فشانی
به گل میداد هر دم زندگانی
❈۴❈
میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی
ملک میگفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟
❈۵❈
بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است
درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی
❈۶❈
چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی
بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع
❈۷❈
فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید
ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته
❈۸❈
لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت
ز زلفش سنبل اندر تاب میشد
ز شرم عارضش گل آب میشد
❈۹❈
اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی
قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
❈۱۰❈
صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام
قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید
❈۱۱❈
کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر
دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا
❈۱۲❈
دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد
چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست
❈۱۳❈
همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر
همی نالید و در اشک میسفت
به زاری این غزل با خویش میگفت
کامنت ها