سلمان ساوجی:در آخر غنچه این راز بشکفت حدیث خواب یک یک با پدر گفت
❈۱❈
در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست
❈۲❈
همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»
❈۳❈
همایون هر زمان میداد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود
❈۴❈
در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
❈۵❈
بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین
❈۶❈
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد
که میزد نقش چین بر آب چون باد
❈۷❈
پری را نقش بر آینه میبست
پری از آینه فکرش نمیرست
ز رسمش نقش مانی گشته بیرنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
❈۸❈
کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم
❈۹❈
ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی
❈۱۰❈
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
❈۱۱❈
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بیکنار است
در و دیوار عالم پر نگار است
❈۱۲❈
ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
❈۱۳❈
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است
❈۱۴❈
تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را میکند مات
❈۱۵❈
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش میپرستند
❈۱۶❈
نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت
❈۱۷❈
ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
❈۱۸❈
سفر میکردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم
❈۱۹❈
ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازهام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
❈۲۰❈
متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده
❈۲۱❈
مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
❈۲۲❈
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
❈۲۳❈
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد
❈۲۴❈
متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگینها عرض کردم
❈۲۵❈
ز زلفش نافههای چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
❈۲۶❈
ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست
❈۲۷❈
به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»
❈۲۸❈
بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم
❈۲۹❈
بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت
❈۳۰❈
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسهها داد
❈۳۱❈
کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی
❈۳۲❈
فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند
❈۳۳❈
نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل میخواند با خویش:
کامنت ها