سلمان ساوجی:به روز فرخ و حال همایون ملک جمشید رفت از شهر بیرون
❈۱❈
به روز فرخ و حال همایون
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
❈۲❈
ز آه و ناله می‌نالید گردون
ز گریه سنگ را می‌شد جگر خون
پدر می‌زد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر می‌کند مادر
❈۳❈
سرشک از دیده باران، گفت:« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که می‌دانم نخواهم دید بازت
❈۴❈
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
❈۵❈
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
❈۶❈
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
❈۷❈
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! »
❈۸❈
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین می‌کند و می‌گفت:
❈۹❈
« دل از دستم ربوده‌ست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
❈۱۰❈
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
❈۱۱❈
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
❈۱۲❈
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرم‌تر می‌راند از من
❈۱۳❈
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
❈۱۴❈
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان می‌برد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
کامنت ها