سلمان ساوجی:غباری کز ره معشوقه آید به چشم عاشقان عنبر نماید
❈۱❈
غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید
من افتاده آن خاک دیارم
که گرد از دل غبارش میزداید
❈۲❈
چو من خواهم که گل چینم ز باغش
گرم خاری رود در دست، شاید
به مژگان از برای دیده این خار
برون آرم گر از دستم برآید
❈۳❈
بهر بادی که میآید ز کویش
مرا در دل هوایی میفزاید
صبا در مگذر از خاک در او
که کار ما ازین در میگشاید
❈۴❈
عنان زلف او بر پیچ تا باد
رکاب اندر رکاب او نساید
در آن منزل که جان از ترس میکاست
دو ره گشتند پیدا از چپ و راست
❈۵❈
ملک مهراب را گفت اندرین راه
چه میگویی؟ جوابش داد کای شاه
طریق راست راه مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
❈۶❈
ره چپ هم ره روم است لیکن
در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن
سراسر بیشه و کوه است و دریا
کنام اژدها و جای عنقا
❈۷❈
طریق راستی یکساله راه است
طریق رفتن چپ چار ماه است
ملک را شوق در دل جوش میزد
هوایش راه صبر و هوش میزد
❈۸❈
عنان بر جانب راه دوم تافت
دوان اندر پیش مهراب بشتافت
ملک را گفت این راهی است بیراه
نمیشاید که بیراهی کند شاه
❈۹❈
مرو راهی که دیگر کس نرفتهست
هما نگذشته و کر کس نرفتهست
همی گفت این و وا ز ینسان همی راند
که باد از رفتن او باز میماند
❈۱۰❈
به ناگه پیشش آمد بیشهای خوش
مقامی جان فزا و جای دلکش
سمن پرورده جان از سایه بید
نداده برگ بیدش جای خورشید
❈۱۱❈
نسیمش مشک و خاکش زعفران بود
هوایش جان و آب و روان بود
فراز شاخههای صندل و عود
قماری راست کرده بر بط و عود
❈۱۲❈
چنار و سروش اندر سر فرازی
همی کردند با هم دست یازی
هزاران طوطی و طاووس و شهباز
فراز شاخ میکردند پرواز
❈۱۳❈
تذروان خفته خوش در ظل شاهین
ز بالش باز کرده فرش و بالین
ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»
جوابش داد کین جنی سرایست
❈۱۴❈
مقام و منزل روحانیانست
سرای پادشاه و ملک جانست
تو این مرغان که میبینی پریاند
ز قصد مردم آزاری بریاند
❈۱۵❈
بگو تا نافهها را سرگشایند
عبیر و عنبر و لادن بسایند
ملک فرمود تا بزمی نهادند
در آن منزل پری خوان ساز دادند
❈۱۶❈
کنیزان پری رخ را بخواندند
به ترتیب پری خوانی نشاندند
همی کردند مشک افشان چو سنبل
به دامن عطر میبردند چون گل
❈۱۷❈
می اندر جام زر چون مشتری بود
درون شیشیه مانند پری بود
همی کرد از نشاط نغمه چنگ
در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ
❈۱۸❈
چو لاله مشک بر آتش نهادند
چو غنچه نافههای چین گشادند
جمال چینیان را چون بدیدند
همان دم جنایان برقع دریدند
❈۱۹❈
بتان چین به از حوران رضوان
پری رویان چینی خوشتر از جان
به هر جانب هزاران پیکر جن
در آن جنت سرا گشتند ساکن
❈۲۰❈
ملک جمشید بر کف جام باده
پری و آدمی پیشش ستاده
ز دل هر لحظه آهی برکشیدی
به یاد یار جامی در کشیدی
❈۲۱❈
از آن آیین و بزم شاهزاده
خبر بردند پیش حورزاده
تماشا را چو ماهی از شبستان
برون آمد به عزم آن گلستان
❈۲۲❈
هزاران دلبر از جان گشته همراه
روان آمد به سوی مجلس شاه
اشارت کرد تا پیروزه تختی
نهادند از بر عالی درختی
❈۲۳❈
بران بنشست چون گل شاد و خرم
نظر میکرد سوی مجلس جم
چو چشم او بدان مه پیکر افتاد
حجاب و صبر و مستوری بر افتاد
❈۲۴❈
...
چه خوش بودی اگر شوی منستی
درین اندیشه رفت و باز میگفت
که چون گردد پری با آدمی جفت؟
❈۲۵❈
ملک جمشید ملک عقل و جانست
که فرمانش بر انس و جان روانست
دو عالم ذره است و مهر خورشید
دلست انگشتری و عشق جمشید
❈۲۶❈
چو جمشید پری رخسار انجم
عیان شد از هوا شد دیو شب گم
انیسی داشت نامش ناز پرورد
که میکرد از لطافت ناز برورد
❈۲۷❈
رفیق و مهربان و خویش او بود
به رسم پیشکاران پیش او بود
زبانش را به پوزشها بیاراست
فرستاد و ز خسرو عذرها خواست
❈۲۸❈
که شاها آمدن فرخنده بادت
فلک چاکر، زمانه بنده بادت
کدامین مملکت را شهریاری؟
کنون عزم کدامین شهرداری؟
❈۲۹❈
نمییابد ز ما بیگانگی جست
مکن بیگانگی کاین خانه تست
پری گر چه ز جنس آدمی نیست
ولی او نیز دور از مردمی نیست
❈۳۰❈
بباید منتی بر ما نهادن
به سوی کاخ ما تشریف دادن»
چو پیش خسرو آمد ناز پرورد
حکایتهای شیرین باز میکرد
❈۳۱❈
ملک در طلعتش حیران فرو ماند
به صد نازش به نزد خویش بنشاند
به دل گفت این پری حوری صفا تست
از آتش نیست از آب حیاتست
❈۳۲❈
بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست
جواب این مه فرخ لقا چیست
بدو مهراب گفت ای شاه ما را
طریقی نیست غیر از رفتن آنجا
❈۳۳❈
هنوز اندر کف فرمان اوییم
یک امروز دگر مهمان اوییم
پری چون مردمی با ما نماید
به غیر از مردمی از ما نشاید
❈۳۴❈
عزیمت کرد شه با ناز پرورد
عزیمت جزم در خوان پری کرد
سرایی یافت چون ایوان مینو
پریاش بانی و حوریش بانو
❈۳۵❈
مرصع خانهای چون چرخ اخضر
در او خشتی ز نقره خشتی از زر
هلال طاق او پیوسته تا ماه
چو طاق ابروان یار دلخواه
❈۳۶❈
بسان آیینه صحنش مصفا
جمال جان در آن آیینه پیدا
مسیحا در رواقش دیر کرده
کواکب در بروجش سیر کرده
❈۳۷❈
خم طاقش فلک را گشته محراب
ترابش در صفا بگذشته از آب
به پیشش چرخ نیلی سر نهاده
فرات و دجله در پایش فتاده
❈۳۸❈
زمین آن سرا گویی معین
برید استاد ازین فیروزه گلشن
موشح قطعهای خورشید مطلع
در او بیتی خوش و پاک و مرصع
❈۳۹❈
چو جنت سندس و استبرق فرش
بر آن استبرق و سندس یکی عرش
چو خاتم تختی از زر بسته بر هم
نگاری چون نگین بر روی خاتم
❈۴۰❈
چو شمعش جامه زربفت در بر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
چران اندر گلستانش دو آهو
کنام آهوانش جای جادو
❈۴۱❈
نقاب آتشین بر آب بسته
ز رویش آب بر آتش نشسته
تتق از پیش دور افکنده چون گل
پریشان کرده بر گل جعد سنبل
❈۴۲❈
شبش افکنده دور از روی گلگون
ز قلب عقربیش مه رفته بیرون
ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب
معلق زیر چاهش آب عبغب
❈۴۳❈
ملک را چون بدید از دور برخاست
ز زیر عرش گفتی نور برخاست
ز تخت آمد فرو در زیر تختش
گرفت و برد بر بالای تختش
❈۴۴❈
نشستند از بر آن تخت و خرم
چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم
بسی از رنج راهش باز پرسید
حدیث رفتنش ز آغاز پرسید
❈۴۵❈
ملک میگفت با وی یک به یک باز
اگر چه بود روشن بر پری راز
پری گفتش که ای کاریست مشکل
به خون دیده خواهد گشت حاصل
❈۴۶❈
پریشانی بسی خواهی کشیدن
بسی چون زلف خم در خم بریدن
بسی چو چشم عاشق خسته و زار
شناور گشتن اندر بحر خونخوار
❈۴۷❈
گهی با شیر در پیکار رفتن
گهی با اژدها در غار رفتن
گهی نیسان و گه چون ابر نیسان
شدن در کوره و در بازار گریان
❈۴۸❈
گه از سودای دل چون موب دلبر
گهی شوریده بر کوه و کمر سر
ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل
بود کار در و دشت و جبل سهل
❈۴۹❈
گهر در سنگ باشد مهره با مار
عسل با نیش باشد ورد با خار»
پری دانست که احوالش خرابست
سخن با وی کشیدن خط بر آبست
❈۵۰❈
به ساقی گفت: «جام می در انداز
دمی اندیشه از خاطر بپرداز
به یاد روی جم دوری بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
❈۵۱❈
ز جام می درون را ساز گلشن
که دارد اندرون را جام روشن
لب رودی خوش و دلکش مقامیست
بزن مطرب نوا کاین خوش مقامیست»
❈۵۲❈
نخست امد به زانو ناز پرورد
به یاد روی بانو ساغری خورد
دوم ساغر به پیش خسرو آورد
ملک بر یاد جانان نوش جان کرد
❈۵۳❈
قدح چون ماه شد در برج گردان
ز می چون چرخ روشن گشت ایوان
هوا از عکس می شنگرف گون شد
دل خاک از سرشک جرعه خون شد
❈۵۴❈
چو جامی چند می در داد ساقی
ملک را گفت: «دولت باد باقی
مرا زین خوی و لطف و سازگاری
حقیقت شد که شاه و شهریاری
❈۵۵❈
کدامین دایه از شیرت لب آلود
مگر آب حیاتش در لبان بود
بیا تا چهره دشمن خراشیم
برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»
❈۵۶❈
یکی خواهر شد و دیگر برادر
یکی گشتند با هم آب و آذر
دو درج آورد پر یاقوت احمر
که هریک بود یک درج پر زر
❈۵۷❈
سه تا تار از کمند زلف مشکین
که هریک داشت صد تا تار در چین
به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار
به یاد زلف و لعلم گوش میدار
❈۵۸❈
اگر وقتی شود وقتت مشوش
ز زلف من فکن تاری در آتش»
ملک جمشید، شب خوش کرد مه را
پری خوش در کنار آورد شه را
کامنت ها