سلمان ساوجی:به نزد بحر دیری دید مینا کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
❈۱❈
به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
❈۲❈
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بیچون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
❈۳❈
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
❈۴❈
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
❈۵❈
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
❈۶❈
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
❈۷❈
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث میگشاید
فلک نقش مخالف مینماید»
❈۸❈
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
کامنت ها